آدم به عادت است،ولی چشمهای من عادت نمیکنند به دیگر ندیدنت! تقویم را ورق زدم و باورم نشد... چندین شب است زنده ام و در ندیدنت- -دارم به کارهایقصد جان میکند این عید و بهارم بی تو این چه عیدی و بهاریست که دارم بی تو گیرم این باغ، گلاگل بشکوفد رنگین به چه کار آیدم ای گل! به چه کارم بی تو با تو ترسم به جنونم
بکشد کار، ای یار من که در عشق چنین شیفتهوارم بی تو به گل روی تواش در بگشایم ورنه نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو گیرم از هیمه زمرّد به نفس رویاندهست باز هم باز بهارش نشمارم بی تو با غمت صبر سپردم به قراری که اگر هم به دادم نرسی، جان بسپارم بی تو بی بهارست مرا شعر بهاری، آری نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو دل تنگم نگذارد که به الهام لبت غنچهای نیز به دفتر بنگارم بی تو حسین منزوی خدا فکر میکنم لابد مقدر است... مقدر! ندیدنت این زخم کهنه مثل خوره می خورد مرا زخمی که تازه می شود از هر ندیدنت! جز گریه چیست مرهم این قلب سوخته ؟ بنگر چگونه شعله ورم در ندیدنت!!! شعرم برای هیچ کسی جز خود تو نیست بانو! چگونه صبر کنم بر ندیدنت؟! #عبدالمهدی_نوری